بازدید امروز : 33
بازدید دیروز : 35
کل بازدید : 29599
کل یادداشتها ها : 182
ب - حس گرایى :
عقل گرایى ، همانگونه که پیش بینى مى شد، چندان دوام نیاورد. نگرش و معرفت عقلى با همه قدرت خود، به دلیل ضعف هاى درونى و نفى سایر سطوح معرفتى بخصوص شناخت و دریافت هاى اشراقى و فوق عقلى ، با پرسشهاى بى پاسخ و ابهامات جدى از سوى اندیشمندان روبرو شد و در نتیجه ، این روش رو به افول نهاد.
از مهمترین اشکالاتى که بر این روش وارد کردند، این بود که عقل به دلائل مختلف دچار خطا مى شود و لذا با چنین ابزار خطاکارى نمى توان به حقیقت رسید و از صحت ادراک و شناخت مطمئن شد.
علاوه براین ، عقل واستدلال عقلى ، چه بسا با توهمات و تخیّلات درآمیخته شوند. چگونه مى توان برداشت عقلى خالص را از تخیل و توهم تشخیص داد؟
دیگر اینکه اگر قرار باشد صرفا عقل انسان مسیر زندگى و راه سعادت او را نشان دهد، از آن جا که نتایج کاوشهاى عقلى متفاوت و مختلف است . هزاران راه و طریق هدایت و سعادت پیش روى انسان قرار مى گیرد که همگى مدعى صحت و درستى هستند! تکلیف بشر چه مى شود؟ (91)
اشکالات وارده بر این روش منجر به ظهور رویکرد جدیدى براى شناخت گردید، که تصور مى شد فاقد اشکالات روش عقلى است . این رویکرد، روش (تجربى و حسى ) بود که براساس آن ، انسان تنها از طریق حس و به کمک تجربه مى تواند حقیقت را کشف کند و آنچه که در فضاى ذهنى انسان مى گذرد و استدلالهاى عقلى ،نمى توانند انسان را به حقیقت برسانند. حقیقت آنچیزى است که مى بینیم و حس مى کنیم و مى توانیم در آزمایشگاه آنراثابت کنیم .(92)
به این ترتیب نحله اى جدید در معرفت شناسى پدیدار شد که به آن (تجربه گرایى ) مى گویند. این روش نه فقط شناخت اشراقى و وحیانى را رد مى کرد، عقل و روشهاى قیاسى و استدلالى را نیز نفى مى نمود و تمام حقیقت را در دریافتهاى حسى مى دانست و مدعى بود اگر مى خواهیم تخیل و اوهام را از حقیقت بازشناسیم و حقیقت ناب را تشخیص دهیم باید تجربه و آزمایش کنیم . به این روش (پوزیتیویسم )(93) یا (اثباتى گرى ) یا (اثبات گرایى ) گفتند. یعنى آنچه به تجربه اثبات شود، اصالت و حقیقت دارد.
این رویکرد جایگزین (عقل گرایى ) شد، لیکن پس از مدتى با اشکالاتى جدى روبرو گردید. دانشمندان و فلاسفه متوجه شدند که حس و تجربه به تنهایى نمى تواند کاشف از حقیقت باشد و بسیارى از پرسشهاى اساسى بشر بى پاسخ مى ماند.(94) در نتیجه انتقادات از این روش آغاز شده و نسبت به کارآمدى آن تردیدهاى جدى به وجودآمد. به ویژه آنکه براى اثبات دستاوردهاى حس و تجربه و تبدیل آن به قانون قطعى و قواعد علمى ، نیاز به عقل و استدلال و قیاس بود.
به طور مثال گفته مى شد اگر چیزى صدبار تجربه شده و پاسخ واحدى به دست آمده باشد ، چه تضمینى وجود دارد که در صد و یکمین مرتبه نیز به همان پاسخ برسیم ؟ پس ارائه یک نتیجه و قانون کلى از تجارب بدست آمده ، به یک تحلیل عقلى نیازمند است نه تجربه و حس محض .
شناخت تجربى و پوزیتویسم ،در زیر شلاق انتقادات شدیدى که نسبت به آن شد نتوانست دوام آورد و جاى خود را به دیدگاه دیگرى داد که بسیار ضعیف و سست بنیادتر بود و در همان مرحله جنینى سقط شد و چندان طرفدارى پیدا نکرد.
عنوان این نظریه (ابطال پذیرى ) بود. براساس این نظریه ، چون حقیقت را نمى توان با حس و تجربه اثبات کرد، پس علم و حقیقت علمى ، آن چیزى است که بتوان آن را ابطال کرد.
به این ترتیب ، معرفت شناسى غربى ، در اثر جدا شدن از بنیان هاى اصیل و فاصله گرفتن از مبانى صحیح و قابل اتکاء، به ورطه سرگشتگى و تحیّر افتاد و درنتیجه ،فرهنگ و تمدن مبتنى برآن نیز در وادى گمراهى و ضلالت گرفتار شد.
ج - عمل گرائى
آخرین نظریه اى را که مغرب زمین پس از آنهمه فراز و نشیب در مقوله معرفت شناسى و سرخوردگى و سرگشتگى دریافت ، عدم امکان دست یابى به حقیقت بود! براساس این نظریه ،اساسا انسان نمى تواند به حقیقت دست پیدا کند و از آن رو که از درک آن عاجز است ، بنابراین نباید به دنبال کشف آن هم برود . بشر صرفا باید در اندیشه گذران معاش و زندگى خود باشد و تلاش کند آنچه را که براى زندگى او مفید و سودمند است یعنى رفاه و لذت بیشترى براى او فراهم مى کند ،به چنگ آورد و به آن دلخوش باشد. پس نباید از علم و عقل و معرفت انتظار کشف حقیقت را داشت ، زیرا اساسا حقیقت دست یافتنى نیست !
معرفت شناسى غربى نظریه مذکور را (پراگماتیسم )(95) یا اصالت عمل و فایده عمل نامید. طرفداران این نظریه معتقد بودند از آن جا که علم کاشف از حقیقت نیست باید از کاوشهاى نظرى محض که فایده عملى ندارند و از علوم نظرى که آثار و نتایج عینى و ملموس و قابل اجراندارند ، چشم پوشید. (96) براساس این نظریه ، کار و عمل باید سودمند باشد و هر کوشش علمى ، اگر سودمند باشد در خور تعقیب و پژوهش است و حقیقت و علم نیز اساسا چیزى نیست جز آن که در عمل مفید بوده و کاربرد عملى داشته باشد. اگر پژوهش علمى به این نتیجه رسید که حرکت نور مستقیم است و انسان از طریق آن توانست به کشفیاتى نائل آید و دوربینها و میکروسکوپ هایى را براى رفع نیازهاى زندگى خود بسازد، (علم ) و (حقیقت ) همان است و اگر پس از مدتى تحقیقات علمى ثابت کرد که حرکت نور سینوسى و موجى است و براساس آن نیز بشر توانست اختراعات دیگرى صورت دهد که نیازمندیهاى او را برطرف سازد، آن نیز درست است و علم و حقیقت همان مى باشد. زیرا حقیقت آن چیزى است که به نفع انسان باشد و در عمل به کار آید.
این نظریه ، مبتذل ترین سطح معرفت شناسى است ، که نظام فکرى غرب ، بعد از آن همه فراز و نشیب به آن رسیده و به اصول آن پاى بند است .
2- اومانیسم
تحول در معرفت شناسى غرب پس از رنسانس ، منجر به بروز تحول جدى در همه عرصه هاى اندیشه و تفکر ،از جمله تحول در نگاه فلاسفه غربى به جهان و انسان شد. مبتنى بر معرفت شناسى جدید، اصالت خداوند و وجود حقایق برتر و غیبى ، مورد انکار قرار گرفت و انسان ، خود محور و مدار هستى واقع شد . به چنین روى کردى (اومانیسم ) مى گویند که مفهوم آن (اصالت بشر) و به عبارت بهتر، (الوهیت بشر) است که به آن مکتب آدمیت یا انسانیت هم گفته شده است . به این ترتیب در جهان بینى غرب پس ازرنسانس ، (انسان ) جاى خداوند را گرفت . این معنى که بصورت یک مکتب و مذهب درآمد و تمامى عرصه هاى زندگى بشر غربى را تحت تاءثیرخود قرار داد ،محورى ترین شعار غرب مدرن را تشکیل مى دهد.
باید یادآورى کرد که در ادیان الهى و مذاهب و مکاتب شرقى نیز، انسان اصالت دارد و داراى حرمت و ارزش و کرامت است .(97) اما اصالت و منزلت انسان در عرض خداوند نیست . بلکه در طول و به تبع آن است . کرامت و اصالت انسان در جهان بینى دینى ، تبعى و به اعتبار آن است که خلیفه خداوند مى باشد. (98) انسان به هرمیزان به خداوند نزدیک تر شود و در مقام خلیفة الهى پیش برود و رشد کند، ارزش و کرامت بیشترى پیدا مى کند. بهمین دلیل در آموزه هاى دینى آمده است که گرامى ترین و نزدیکترین انسانها به خداوند، با تقواترین آنان هستند. (99) خداوند انسان را برسایر بندگان و مخلوقات خود کرامت بخشید، ولى گرامیترین و کامل ترین انسانها کسانى هستند که با تقواترین اند. این تصویر انسان در نگاه دینى است . اما اومانیسم ، نگاه دیگرى به انسان دارد. از نظر این مکتب ، انسان خلیفه کسى نیست بلکه او، بخودى خود اصالت دارد و بالاتراز او چیزى متصوّر نیست و بعد از او دیگر خبرى نیست ! (100) همه چیزبراى انسان است و انسان براى خود، همه چیز با انسان محک زده مى شود و او خود معیار و مبنا است . به این ترتیب خدا را از جامعه و تاریخ برداشته و انسان را جایگزین او کردند. درنتیجه ، انسان به خودى خود مقدّس شد.
تحت تاءثیر همین مکتب و براى نشان دادن تقدّس انسان و نهادینه کردن فرهنگ اومانیستى در جوامع غربى ، در میادین شهرهاى بزرگ اروپا،مجسمه هاى پیکر عریان انسان را که به زیباترین صورت پیکرتراشى شده بود، قرار دادند تا هر صبح و شام مردم آن را زیارت کنند. در برخى شهرهاى اروپا، معابدى ساختند و در آنجا انسان رسمابه جاى خدا مورد پرستش و عبادت واقع مى شد.
در نگاه دینى ، حقیقت وماهیت انسان یک امر سیّال است ، خداوند استعداد رشد و کمال و رسیدن تا مرز بى نهایت را در او نهاده است ، موجودى آزاد و انتخاب گر است که خود در مورد سرنوشت خودتصمیم میگیرد ،مى تواند کمال و تعالى را انتخاب کند و یا ماندن و عقب گرد و سقوط را برگزیند. کمال انسان ،به نزدیک بودن او به خدا، به عنوان کمال مطلق و اوج همه خوبیها تعریف مى شود و در رهپوئى در مسیر نزدیکى و قرب به خداوند حاصل مى شود. امّا در نگاه اومانیستى ، انسان مجموعه اى از غرایز طبیعى است و کمال او در این است که غرایز او به شکل اتم و اکمل ارضا شوند.
در این نظریه ،انسان کامل انسانى است که نیازها و خواستهاى مادى او بطور کامل تاءمین و غرایز طبیعى اش ارضاء گردند. در حالیکه در مکاتب دینى به این خواسته ها واین سطح از غرایز (نفس امّاره ) اطلاق مى شود و مى بایست آن راکنترل وبا زیاده طلبى هاى آن مبارزه کرد. امانیسم ، انسان را فقط در چهره (نفس امّاره ) مى بیند و (نفس لوّامه ) و (نفس مطمئنه ) را که در پرتو نگاه خلیفة الهى به انسان معنى پیدا مى کند، در ساحت انسان نمى پذیرد و گرایش به آن را بمعناى فاصله گرفتن از حقیقت انسانى مى داند. در این مکتب ،اگر فردى خود را به دلیل ارتکاب اعمال زشت سرزنش کند، گرفتار نوعى بیمارى روانى تلقى مى شود که باید درمان شود!
اومانیسم براى ترویج فرهنگ خود از تمام رشته هاى هنرى ، ادبیات داستانى ، شعر ، موسیقى ، معمارى ، هنرهاى تجسمى و نقاشى استفاده کرد.(101) به این ترتیب هنر امانیستى جلوه گاه (نفس امّاره انسان ) شد، هنرى که انسان را به فاصله گرفتن از معنویت و ارزشهاى متعالى و سرگرم شدن به غرایز درونى و نفس امّاره دعوت مى کند.
در فرهنگ دینى و شرقى ، انسان درسیر و سلوک الهى ، بر نفس خود غلبه پیدا مى کند و به هر میزان که از قید (خود) رها شود به سوى خدا مى رود و به او نزدیک تر مى شود و مراتب قرب به او را طى مى کند و پیامبران و امامان و اولیاء خدا، انسان هاى کاملى مى باشند که به اوج قرب الهى رسیده اند. درحالیکه در اومانیسم ،انسان در مسیر کمال ، به سوى خداوند حرکت نمى کند ، بلکه به جاى او مى نشیند و خود، خدایى مى کند.(102) و این نوعى "فرعونیت " آشکار و بى نقاب است ، زیرا فرعون خود را، خالق و رب مى پنداشت ! و مردم را در پوشش ربوبیت و الوهیت ، به پرستش خود فرا مى خواند، اما انسان غربى ، خود و نفسانیت خود را بى پرده عبادت و ستایش مى کند!
از درون این نگرش نسبت به انسان ، که در تاریخ بشر بى سابقه بود، مفاهیم دیگرى زاده شدو هر یک ، بعدى از ابعاد زندگى انسان غربى را تحت تاءثیر خود قرارداد و فرهنگ و تمدن جدیدى را بنیان گذارد که از آن به مدرنیته یاد مى شود.
این مفاهیم و موضوعات ، که قریب 300 یا 400 سال پیش در اروپا مطرح شد و در طول این مدت مکررا مورد نقد و تجدید نظر واقع شده اند و بعضا ماهیت آنها کاملا تغییر کرده است ، متاءسفانه امروزه به عنوان حرفهاى جدید و نظریات تازه و نواندیشى ! از سوى جریان روشنفکرى بیمار، در کشور ما مطرح مى شوند .از اینروست ما که ناچار هستیم برغم کهنه و قدیمى بودن این مطالب ، درباره آن ها تاءمل بیشترى کنیم .
3 - لیبرالیسم
از درون نگرش امانیستى به انسان ، مفهوم تازه اى به نام (لیبرالیسم )(103) زاده شد که از آن ، به (مکتب آزادى ) تعبیر مى کنند. اما واقعیت لیبرالیسم چیزى جز (اباحه گرى ) نیست ! و این ترجمه اى است که پیشینیان ما در سالهاى قبل از مشروطیت ، از آن ارائه داده اند.آنها لیبرالیسم را (اباحیّت ) ترجمه کردند که از کلمه (اباحه ) و (مباح ) گرفته شده است . (لیبرالیسم ) به معناى این است که همه چیز براى بشر مباح است و هیچ تکلیفى براى انسان وجود ندارد. (104) و این به این معنى است که هیچ نوع الزام و ضرورتى در قملرو خواست و اراده ایشان مطرح نیست . برخلاف آنچه در گذشته غرب و هم چنین در نگاه دینى به زندگى مطرح بود که بایدها و نبایدهائى براى انسان وجود دارد و احکام زندگى بر مبناى آموزه هاى دینى ، به پنج دسته ؛ واجب ، حرام ، مستحب ، مکروه و مباح ، تقسیم مى شوند، از دیدگاه امانیستى ، چون انسان به طور مستقل و بدون اتکاء به عالم غیب و صرفا با دریافتهاى عقلى و تجربى ، براى خود تعیین تکلیف مى کند، هیچ امر حرام ، واجب ، مستحب و مکروهى با منشاء الهى و شرعى وجود ندارد. همه چیز و هرکارى فى حد ذاته براى انسان مباح است .
از سوى دیگر، هیچ قدرتى خارج از وجود انسان نمى تواند براى او تعیین تکلیف کند. موضوع (حق ) و (تکلیف ) که اخیرا برخى آن را مطرح مى کنند، ریشه در همین معنى دارد. آنان مى گویند، بشر تکلیفى در تبعیت از هیچ قدرت آسمانى ندارد و براساس تشخیص خود و به اتکاء عقل مستقل و تجربه حسّى ، مى تواند مسیر زندگى خود را تعیین کند و بهترین الگوى زندگى آن است که انسان بتواند از بیشترین حد آزادیهاى نفسانى بهره مند شود.
آزادى مورد نظر امانیسم همان چیزى است که امام موسى کاظم (ع ) به آن اشاره فرموده اند. نقل مى شود که وجود مبارک امام هفتم از کنار خانه اى عبور مى کردند، از داخل خانه صداى ساز و آواز به گوش مى رسید، پرسیدند صاحب این خانه بنده است یا آزاد؟ پاسخ داده شد، آزاد است ! امام (ع ) فرمودند؛ بلى آزاد است که اینگونه عمل مى کند. یعنى اگر بنده خدا بود، حدود الهى را رعایت مى کرد و این همان آزادى مورد نظر امانیسم مى باشد!
بنابراین آزادى در نگاه غربى به مفهوم آزادگى و حریّت و رهائى از قید نظامهاى سلطه و روابط ظالمانه نیست . پیام لیبرالیسم این است که خداوند به کسى امر و نهى نمى کند(105) و العیاذبالله حق و صلاحیت آن را ندارد که براى انسان تکلیف تعیین کند! انسان خود باید با قطع نظر از آسمان ، راه خود را انتخاب کند، از این رو، تنها نقشى که براى دین قائل هستند، برخوردارى از جنبه هاى عاطفى و معنوى آن است و چون ایمان دینى در برخى موارد به انسان آرامش مى دهد، در همین حد براى انسان مفید است و این تمام دایره نفوذ و دخالت دین در زندگى انسان مى باشد که در ادبیات به اصطلاح روشنفکران دینى در کشور ما، به (دین حداقلى ) تعبیر مى شود و دین حداکثر، که به معنى دخالت دین در تمام شئون حیات فردى و اجتماعى انسان است ، با اتکاء به رویکرد لیبرالیستى غربى ، نفى شده و مورد مذمت قرار مى گیرد. در نتیجه دین مى تواند هر چیزى باشد و هیچ ضرورتى ندارد که در قالب وحى و کتاب و با واسطه پیامبر و کلیسا و روحانیت باشد.
هرکس مى تواند براساس قرائت و برداشت و سلیقه خود که جنبه شخصى و فردى دارد، به یک عقیده و دین پایبند باشد.
براساس این دیدگاه ، انسان خود باید تکلیف خود را روشن کند و (باید و نبایدهاى ) خود را تعیین نماید. به این ترتیب حقوق و قواعد و مقررات آن و بایدها و نبایدها. بطور کلى از زندگى شخصى و فردى انسانها در جوامع غربى رخت بر بست و صرفا مختص به روابط اجتماعى گردید و حکومتها اعلام کردند که وارد زندگى شخصى افراد نمى شوند.
روشن بود که این نگرش نیز نمى توانست دوام بیاورد. صرفنظر از ایرادات اساسى و مبنائى بر این نظریه در انکار وحى و شریعت و احکام الهى ، اگر قرار باشد همه چیز مباح باشد و هرکس براساس تشخیص خود عمل کند هرج و مرج به وجود مى آید و آرامش از همه سلب مى شود و شیرازه اجتماع از هم گسیخته مى شود. به ویژه اینکه تشخیص افراد در زمانها و مکان هاى مختلف ، متفاوت بوده و با تحول شرایط و اوضاع و احوال تغییر مى کند و این امر موجب از بین رفتن ثبات و امنیت به ویژه در زمینه روابط اجتماعى و حقوقى مى شود.
بحران فزاینده ناشى از این رویکرد، اندیشمندان غربى را در اندیشه فرو برد و انتقادات سختى را بر آن وارد کردند که انتقادهاى وارده براین نظریه ، منجر به ظهور نظرات اصلاحى براى تحدید آزادى شد. بر اساس نظریه اصلاحى جدید، آزادى انسان بى حد و مرز نیست و حد دارد، حدّ آن هم آزادى دیگران است . افراد یک جامعه تا جایى مجاز به انجام خواست ها و عمل به امیال و علائق خود هستند، که اقدامات آنها منجر به سلب آزادى دیگران نشود و مزاحمتى براى آزادى سایر افراد آن جامعه ایجاد نکند. در این چارچوب ، انجام هرکارى مباح و آزاد است حتى اگر این کارها، مخالف سنت ها و رسوم و فرهنگ پذیرفته شده ملت ها، و جوامع و اصول اولیه زندگى انسانى باشد. گاه این حق را براى بشر قایل هستند که زشت ترین و کثیف ترین نوع زندگى را براى خود انتخاب کند. زندگى دو همجنس اعم از زن و مرد و ترویج اینکه این موضوع حق انسان است ، از جمله این موارد است . که این کار در اغلب جوامع غربى ، رسمى و قانونى است !
4 - جامعه مدنى :(106)
در پرتو مکتب اومانیسم و مبتنى بر نظریه لیبرالیسم (اباحه گرى ) جامعه جدیدى در غرب آرام آرام شکل گرفت که با جوامع گذشته تاریخ بشر تفاوتهاى کلى و اساسى داشت .
در این نوع از جامعه ، گفته مى شود، حق تعیین سرنوشت بطور مطلق و بى هیچ شرط و تکلیفى بر عهده خود انسان است ، انسان خود ملاک خوبى و بدى کارها است و حدود آزادى و اینکه چه کارى مزاحم دیگران و چه کارى مورد رضایت آنهاست را نیز خود تعیین مى کند. دراین جامعه که مبنایش برانقطاع از عالم غیبت و وحى و اتکاء به عقل و علم جزئى و دریافتهاى نسبى بشرى است ، همه چیز مباح و آزاد مى باشد. لکن براى جلوگیرى از هرج و مرج ، به ناچار نظام و سیستمى را پیش بینى کرده اند که اساس آن را (قرارداد اجتماعى )(107) تشکیل مى دهد.